ادبیات توییتری

نوشتن کار سختی نیست. این روزها خیلی از مردم می‌نویسن، تو وبلاگشون، تو فیس‌بوک، تو توییتر؛ دنیا پر شده از دست‌نوشته‌ها.

اما یه سوال برای خود من پیش میاد، این همه دست‌نوشته مخاطب داره، اصلا چجوری میشه مخاطب جذب کرد!؟

دوره کتاب که متاسفانه سرآمده و همه افتادن به جون جامعه مجازی؛ تو این جامعه مجازی هم بیشتر نوشته های کوتاه، به قولی توییتری لایک داره و مردم وقتی برای خواندن مطالب طولانی ندارن، حتی اخبار روز دنیا هرچقدر هم مهم باشه با سرتیتر دنبال میکنن.

شاید اگه این‌جور پیش بره سبک داستان نوسی هم به سمت داستان های چند جمله ای بره، "صد ثانیه تنهایی" یا "توییتی از جنگ و صلح "

البته نمیشه ایراد گرفت، شاید اینجوری بهتره و این فرایندی از تکامل ادبیات جهانی باشه، مثلا سبک شعری "هایکو" که زادگاهش ادبیات ژاپنه، تو این روزگار همه گیر شده و طرفدار زیادی تو دنیا پیدا کرده.

خلاصه این حرف اینه که بهتره منم زیادی کشش ندم، شاید یکی پیدا بشه و وقت کنه مطالب این وبلاگو بخونه.

نبودن این روزها عادی‌است!

مزاج

ترش کرده ام؛

فقط ثانیه ای وقت می خواهم!

کاش پیری زودرسم آلزایمر میگرفت!

این حرفها سر و ته ندارد

بر دیواری تکیه داده ام که می ریزد بر سر بی سودای من

راستی ام را گم کرده ام ، با تمام حقیقتی که داشت

اینجا همه چیز آشفته است

حرف های من از واقعیتی است که بیگانگانه ای آن را تراشیده و از تو خجالت میکشم که بگویم

این ها همه بازگویی پرونده ایست که هیچ گاه بسته نشد

در این میان نه من نه تو نه هیچ کس دیگر ، که تنها خدا را به واسته طلب میکنم

تا که شاید توان لحظه ای خواب داشته باشم

عجب دنیای عجیبی

دیوانگی ام را اینگونه آشکارا مینویسم تا همه بخوانند و بدانند


برگ زرد

زین درخت آن برگ زردش را مبین/ سیبهای پختهٔ او را بچین
 
برگهای زرد او خود کی تهیست/ این نشان پختگی و کاملیست
 
برگ زرد ریش و آن موی سپید/ بهر عقل پخته می‌آرد نوید
 
برگهای نو رسیدهٔ سبزفام/ شد نشان آنک آن میوه‌ست خام
 
برگ بی‌برگی نشان عارفیست/ زردی زر سرخ رویی صارفیست
 
"مولانا"

غوطه ور

نه زیر و نه رو !

در میان

درمانده ام.

!

من حقیقت ندارد!

اینجا چراغ ها خاموش اند!

این واژه ها ساختگی نیست!

من،

 یک دنیا تعجبم.

خاموش

اینجا زمین گرد نیست

بازی های کودکی از یاد گریخته

من تنها خاکستری سرد و خیس

کبریت را حرام نکن!

تازه تازه
فکر بیدار می شود،
      در این خواب شب آلود!
و مروارید هایت
   که ذهنم را خیره می کند
      به دور دست توهم زده ام،
            باید آرام بشکنم
            که نشکند
           خوابت.

"عشق اول"

من ره گذر بودم
تور ره مانده بودی
من در گذر بودم
تو در رهی مبهم
من در خیال خود آزاد و رها بودم
تو در خیال من یک کودک کوچک
خنده همراه من
گریه خیال من،
             اما تو خندیدی!
من در رهی ماندم
تو ره گذر گشتی
من در رهی مبهم
تو در گذر گشتی
من در همه حالی
اسیر و زندانی
تو در خیال من
خدای عرفانی
گریه همراه من
خنده خیال من،
        اما تو دیگر نخندیدی!

پ.ن: دست نوشته های قدیمی

"یاد کودکی" (از اولین دست نوشته های من)

چشمامو وا میکنم
از پنجره بیرونو تماشا میکنم
چی میبینم! یه گربه
یه کفتر و یه مورچه!
یه چشمه آب میبینم
چشمای گریون میبینم
صدای باد داره میاد
آروم آروم بارون میاد
از این به بعد هوا همش بارونیه
آسمون شهر سفید و ابریه
چشمامو وا میکنم
به آلبوم عکس نگاه میکنم
یه عکی کوچیک میبینم
یه عکس زیبا میبینم
یاد کوچیکی خودم، بازی الک دولک
بازی هفت سنگ و قایم باشک
یادش بخیر اون قدیما
چه حرفایی میزدیم ما
کاشکی بازم کوچیک بشیم
ناز بشیم قشنگ بشیم
هفت ساله بشیم
کلاس اولی بشیم.

نامعتبر

چه میشود مگر؟!

که من ، بسان شما عریان

با این هشت های گرو

راستیم را فریاد کنم،

افسوس که من را اعتبار نیست

نه حتی بر این بوسه های من

که تعفن سیگار...

راستش را نخواه

که پر از تقلیدم

طوطی وار.

 

من تعجب میکنم

این سیم های خار دار هم

مرا از چنگال باد آزاد نکرد!!

انتظار باران بیهوده است،

این ابرها فقط سایه میکنند!

زیر این سرّ عیان

برگ زرد سبز نشد!

ترس من آشکار است

ذهن من خاموش و

قلب من می تازد،

ذهن من

بیدارشو

و بگو حق با توست.

بی سر و ته

حقیقت حرفهایم را

این سکوت

حریف نشد،

حالا

من سکوت زده

با این ناگفته آشکار چه کنم؟

رنگین کمانِ بی رنگ

بیشرمانه سلام،

که رنگ گم کرده ام

       در بی رنگ سکوت،

و سوار بر نجابت

       می تازم،

به دور دستِ بی دست و پایی

که گم شده در خاطراتم،

اینجا من رنگین کمان میکشم!

این پیله نیست

حباب است،

سوزن

سوزن

سوزن

 

خواب و بیدار

نگاهم همه دروغ،
چشمانت را ببند
تا حقیقت بغض آلودم
خیست کند،
زیر سایه های قد کشیده ای
که خاطراتم را حفظ میکند!
اصلا بیا راست راست راه برویم
زیر این تگرگباران چشم غریبه ها،
گور دل سیاهشان
من دسته دسته گل چیده ام
تا تو را به رخشان بکشم،
چشمانت را باز کن
آشتی؟