خاطره مراسم سوم امام حسین(ع)
هوالمحبوب
واسه مراسم سوم امام حسین(ع) قرار بود تو دانشگاه مراسم برگزار کنند. تازه شام هم میدادن. هی میگفتم برم یا نرم. این روزها حال و حوصله درست و حسابی نداشتم. گفتم بیخیال بچّهها، فکر نکنم مراسمشون خوب باشه. خلاصه از بچّهها اصرار از من انکار. میگفتن بابا لااقل یه شام گیرمون میآد شب گشنه نخوابیم. خب این هم یه حرفی بود. گفتم: باشه بابا از فیلم دیدن و ول بودن که بهتره. کلاسو پیچوندیم و یه جورایی خودمونو بچه مثبت کردیم و رفتیم مراسم. گفتیم لااقل پیش این بچّه مذهبیها کم نیاریم. بقول مازیار تا اونا هستن امام حسین(ع) ما رو که محل نمیکنه. شاید مازیار راست میگفت شاید هم نه. خلاصه نشستیم. کلی دم در، این بچّه بسیجیها با شالهای مشکی وایستاده بودن و مراقب بودن چیزی کم و کسر نشه. تازه به ماهم از اون شال مشکیهایی که خودشون داشتن دادن. دانشجوهای زیادی نیومده بودن سر و ته پنجاه نفر نمیشدیم، البته خانمها پشت پرده بودن و نمیشد دید چند نفرن. اول نماز خوندن و بعد کلی صلوات، یه آخوندی اومد یه سری مسائل و گفت که زیاد متوجه نشدم. یعنی یه جوری قلمبه حرف می زد. از خودم خجالت کشیدم گفتم: باید تو یه فرصت اطلاعاتمو به روز کنم. بعد یه پسر ریشو که قیافش از صدمتری داد میزد مداحه میکروفن رو دستش گرفت. مازیار گفت: "اَه، پاشو بریم بابا حوصلم سر رفت" گفتم: نه، چی میگی بریم! الان پاشیم خیلی تابلو میشه من جلوی مسول امور اداری آبرو دارم.
اولش آروم و بعد... چه صدای قشنگی... ذکر مصیبتش جالب بود یهجورایی تکراری نبود. هنوز ده دقیقهای نگذشته بود که اشک تو چشای همه جمع شد همچین از امام حسین(ع) میگفت که تازه فهمیدم قربونش برم چقدر عظمت داشتن. مازیار که تو حال و هوای دیگه بود. یه لحظه رفتم تو بین الحرمین گفتم آقا قربونه مظلومیتت، خودت کمکم کن زندگیم سر و سامون بگیره. کمکم کن بعد ترم خونه نشین نشم. مراسم که تموم شد تو دلم گفتم کاش زمانش بیشتر بود. دیگه تو فکر شام هم نبودم یکی از اون بچّه مذهبیها به زور غذا دستمون داد و اومدیم خونه.
تمام شب به این فکر میکردم، یعنی آقا کمکم میکنه؟...
دو ماه بعد ترم تموم شد و نخود نخود هر کی رود خانه خود. بعد یک سال که تو یه شرکت فنی مهندسی استخدام شدم یه روز با خانومم داشتیم آلبوم عکسهای گذشته رو ورق میزدیم...راستی یادم رفت بگم: خانومم هم دانشگاهیم بود و یه دو ترمی هم ازم پایینتر بود. ولی اصلاً با هم دوست نبودیما...همونطور که واسم توضیح میداد به عکسهای مراسم عزاداری آقاامام حسین(ع) که رسید با شوق گفت: جواد ببین اون روز بچّهها داشتن شمع روشن میکردن. نگار گفت بیا تو هم روشن کن خیلی باحال بود شمع و که تو ظرف گذاشتم خم شد خورد به شمع بقلیش و با هم شروع کردن به آب شدن... نگار را به را میگفت حاجت روا شدی. ببین چه قشنگه... تازه یادم اومد حرف مازیار غلط بود و آقامون واسه همه وقت داره تصمیم گرفتم هر سال با کمک خانومم نذری بدیم و شمع روشن کنیم...
برگذیده سومین جشنواره ملی تلخ و شیرین