خاطره مراسم سوم امام حسین(ع)

هوالمحبوب

واسه مراسم سوم امام حسین(ع) قرار بود تو دانشگاه مراسم برگزار کنند. تازه شام هم می‌دادن. هی می‌گفتم برم یا نرم. این روزها حال و حوصله درست و حسابی نداشتم. گفتم بی‌خیال بچّه‌ها، فکر نکنم مراسمشون خوب باشه. خلاصه از بچّه‌ها اصرار از من انکار. می‌گفتن بابا لااقل یه شام گیرمون می‌آد شب گشنه نخوابیم. خب این هم یه حرفی بود. گفتم: باشه بابا از فیلم دیدن و ول بودن که بهتره. کلاسو پیچوندیم و یه جورایی خودمونو بچه مثبت کردیم و رفتیم مراسم. گفتیم لااقل پیش این بچّه مذهبی‌ها کم نیاریم. بقول مازیار تا اونا هستن امام حسین(ع) ما رو که محل نمی‌کنه. شاید مازیار راست می‌گفت شاید هم نه. خلاصه نشستیم. کلی دم در، این بچّه بسیجی‌ها با شال‌های مشکی وایستاده بودن و مراقب بودن چیزی کم و کسر نشه. تازه به ماهم از اون شال مشکی‌هایی که خودشون داشتن دادن. دانشجوهای زیادی نیومده بودن سر و ته پنجاه نفر نمی‌شدیم، البته خانم‌ها پشت پرده بودن و نمی‌شد دید چند نفرن. اول نماز خوندن و بعد کلی صلوات، یه آخوندی اومد یه سری مسائل و گفت که زیاد متوجه نشدم. یعنی یه جوری قلمبه حرف می زد. از خودم خجالت کشیدم گفتم: باید تو یه فرصت اطلاعاتمو به روز کنم. بعد یه پسر ریشو که قیافش از صدمتری داد می‌زد مداحه میکروفن رو دستش گرفت. مازیار گفت: "اَه، پاشو بریم بابا حوصلم سر رفت" گفتم: نه، چی می‌گی بریم! الان پاشیم خیلی تابلو می‌شه من جلوی مسول امور اداری آبرو دارم.

اولش آروم و بعد... چه صدای قشنگی... ذکر مصیبتش جالب بود یه‌جورایی تکراری نبود. هنوز ده دقیقه‌ای نگذشته بود که اشک تو چشای همه جمع شد همچین از امام حسین(ع) می‌گفت که تازه فهمیدم قربونش برم چقدر عظمت داشتن. مازیار که تو حال و هوای دیگه بود. یه لحظه رفتم تو بین الحرمین گفتم آقا قربونه مظلومیتت، خودت کمکم کن زندگیم سر و سامون بگیره. کمکم کن بعد ترم خونه نشین نشم. مراسم که تموم شد تو دلم گفتم کاش زمانش بیش‌تر بود. دیگه تو فکر شام هم نبودم یکی از اون بچّه مذهبی‌ها به زور غذا دستمون داد و اومدیم خونه.

تمام شب به این فکر می‌کردم، یعنی آقا کمکم می‌کنه؟...

دو ماه بعد ترم تموم شد و نخود نخود هر کی رود خانه خود. بعد یک سال که تو یه شرکت فنی مهندسی استخدام شدم یه روز با خانومم داشتیم آلبوم عکس‌های گذشته رو ورق می‌زدیم...راستی یادم رفت بگم: خانومم هم دانشگاهیم بود و یه دو ترمی هم ازم  پایین‌تر بود. ولی اصلاً با هم دوست نبودیما...همونطور که واسم توضیح می‌داد به عکس‌های مراسم عزاداری آقاامام حسین(ع) که رسید با شوق گفت: جواد ببین اون روز بچّه‌ها داشتن شمع روشن می‌کردن. نگار گفت بیا تو هم روشن کن خیلی باحال بود شمع و که تو ظرف گذاشتم خم شد خورد به شمع بقلیش و با هم شروع کردن به آب شدن... نگار را به را می‌گفت حاجت روا شدی. ببین چه قشنگه... تازه یادم اومد حرف مازیار غلط بود و آقامون واسه همه وقت داره تصمیم گرفتم هر سال با کمک خانومم نذری بدیم و شمع روشن کنیم...  

برگذیده سومین جشنواره ملی تلخ و شیرین

عشق ناب

«هوالمحبوب»

"عشق یعنی لحظه‌های التهاب، عشق یعنی لحظه‌های ناب ناب"

التهاب عشق را با تمام دنیا نمی‌توان معامله کرد، کاش این را همه می‌فهمیدن.

عشق فقط یک کلمه نیست... می‌توان برای بیان معنایش سال‌ها ورق‌ها را سیاه کرد. فکرش هم زیباست! یک انسان از جنس تو و با لطافت دیگر تمام وجودت را تسخیر می‌کند، و تو زندگی را شروع می‌کنی فقط بخاطر لبخندهای او.

نمی‌دانم، چرا خدا این همه مرا دید! ولی می‌دانم این احساسم ابدیست. چون صداقت را حتی از نگاه پشت قاب عینکش احساس می‌کنم. کاش تمام مدعیان عشق و محبّت می‌دانستند باید انسان بود. این معنای عشق است.

"درست است انسان بودن و ماندن در این دنیا دشوار است"

اما... می‌شود، چون خدا مظهر عشق است. کافیست قبل از عشق زمینی، روحت را خدایی کنی. من خدا را کنارم دیدم، کمتر از یک قدم. دیدم که او هم مرا دید. چون جواب سالم زندگی کردن وصداقتم را که به دیگران داشتم اینگونه به من بخشید. سرنوشت را با فرشته‌ای رقم زد که با تمام وجودم می‌توانم بگویم، امیدوارم لایق مهربانی‌هایش باشم. خدایا به همان خاصیت عشقت، به همان عظمت مهربانیت، به همان شکوه کبریاییت، و به همان رحمانیتت، ما را تا آخر زندگی همراهی کن تا همیشه اول راهمان تو باشی... آمین(91/2/23)

ادامه نوشته

عشق دروغین...

عشق دروغین...

عشق چیست؟ آیا روزی صدبار به یکی بگی دوست دارم یعنی عاشقش هستی؟

آیا عشق یعنی اینکه اونم حتما باید عاشقت باشه؟

این روزا آدما زیاد ادعای عشق می کنن اما اکثرشون نمی دونن عشقو با کدوم عین می نویسن. یعنی فکر می کنن یه شب محبت کردن و یک هفته رنجوندن، یا یه روزخوش گذروندن و یک هفته داد زدن، یا یه روز گفتن دوست دارم و یه عمر ازش بی خبر بودن می شه عشق، نه داداش...اشتباه همه ما همینجاست. تو عاشقی، پس به خاطر خودت و قلبت یکی رو دوست داری، بهش محبت می کنی، حرف های عاشقانه بهش می زنی، بدون اینکه حتی ذره ای توقع داشته باشی، اصلا به وصال فکر نمی کنی، به این فکر می کنی اون خوشبخت باشه حالا با هر کی که خودش باهاش احساس خوشبختی می کنه. البته تو هم می ری جلو، اما نه به زور با صداقت، اگه با تو احساس آرامش کرد مطمئن باش پیشت می مونه، اگه نه بزار بره، این اوج دوست داشتنه. عشق آزاده پس باید آزاد گذاشتش تا آزادانه تصمیم بگیره. اگه واقعا دوسش داری پس بهش محبت کن بدون منت، بی ریا، با تمام وجودت، مطمئن باش جواب می ده. حتی اگه از سمت اون نباشه، از یه جای دیگه این محبت بهت برمی گرده، فقط خودتو غرق نکن، از زندگیت لذت ببر. بذار چشمات برق عشق و تا آخر عمرش داشته باشه. به عشقت فرصت بده، تو رو با تمام وجود باور کنه، بهش فرصت بده اونم عاشقت باشه. نه اینکه فقط دوست داشته باشه و بخواد به اجبار تحملت کنه، بزار فکر کنه تو همون شاهزاده قصه ها هستی، نه اینکه بگه تو خوبی... می دونی خیلی قشنگه یکی رو دوست داشته باشی ولی نتونی باهاش حرف بزنی یعنی شرایط اینطور ایجاب می کنه، اما همین که بهش فکر می کنی، لبخند می زنی، آروم می شی، فقط برات مهمه اون هست و سالم و شاده، اصلا هم برات مهم نیست اون کنارت باشه یا نه، شاید دلت خیلی تنگ بشه، شاید واسش تب کنی، اما باز از دوریش عذاب نمی کشی، عشق عذاب آور نیست. پس اگه از دوری کسی عذاب کشیدی اون عشق نیست.

خوشبختی

بنام کسی که عظمتشو خودت باید بفهمی. . .

خیلی سخته بخوای حرف بزنی ولی ندونی چی باید بگی، اصلا باید حرف بزنی یا نه، ولی ساده می خوام سلام کنم. دعا می کنم همیشه بخندید چون اگه نخندید اوضاع بدجور بهم می ریزه، اونوقت دنیا فکر می کنه یه ریگی تو کفشته یا اینکه باهاش ناسازگاری. زیاد سخت نگیر خدا بزرگه همیشه دلتو بزن به دریا، درسته گاهی بدجور سنگ زیر پات گیر می کنه اما کافیه یه لحظه فکر کنی یکی هواسش هست نیفتی، اونوقت دیگه دلهره سنگ هارو نداری. باورکن راست می گم، توهم هم نیست، تو قدم بردار خودت می بینی، فقط باید چهار چشم باشی، سعی کنی طوری بالا و پاینن و چپ و راست و ببینی که کلات نیفته. جوری باید تو طبیعت خدا غرق شی و لذت ببری که از تپه نیفتی پایین. دنیا عجیبه خود خدا تو یه روز نتونسته تکمیلش کنه پس ما هم نمی تونیم، باید یخورده صبرکرد ولی میشه از پسش بر اومد. هواست باشه اگه می خوای موفق باشی باید یه اصلایی رو رعایت کنی: 1-    صبح پاشدی بخند و نفس عمیق بکش بگو به امید حق...

2-    بیرون که رفتی اگه با کسی دست می دی طوری دست بده که دستات گرمش کنه، نگات آرومش کنه، لبخندت بهش روحیه بده...

3-    اگه تو خونه موندی، به خونه روح بده، بزار اونی که می خواد بیاد به هوای آرامش خونه قدمهاشو سریعتر برداره...

4-    کار که می کنی، بخند. وجدان فراموشت نشه، تو باید کارتو با صداقت انجام بدی مهم نیست دیگران چطور کار می کنن، مهم اینه تو آسوده ای...

5-    حواست به حرفات باشه، دل آدما کوچیکه تحمل شکستنو نداره، اگه خدایه نکرده بشکنه وصله نمی گیرها، اونوقت تمام عمر شیشه خورده هاش تو پات گیر می کنه. دنیا مثل دایره است هر کاری کنی یه روز بهت برمی گرده. پس بیایم محبتو بخریم به همدیگر هدیه بدیم. اگه پیر شدیم یا پول نداشتیم یه جایی یکی دیگه بهمون مجانی بده...

6-     عجله کن، بعد سی سال دیگه فایده نداره ها... بیایم طوری از زندگی لذت ببریم که تو فرهنگ لغتش کلمه کاش از بین بره، اونوقت تو پیری چشاتو ببند بگو تو هم می تونی...

7-    زیاد به زندگی و حرفهای دیگران توجه نکنیم، مهم اینه تشخیص بدیم چی خوبه، چی بد...

8-    گاهی وقت بزار و واسه خودت هدیه بخر، خودتو و توانایی هاتو درک کن، به این فکر کن تو می تونی...

9-    شب موقع خواب بشمار ببین به چند نفر لبخند بخشیدی اگه شمارش از انگشتای دستت بیشتر بود این خود خوشبختیه...

10-   با آرزوی خوشبختی برای همه دوستان عزیز

بیاییم دلیل لبخند دیگران باشیم...

بنام او که خود عشق است...

همه دست می زدن تا پدر بره بالای سن. صدای دست و فلش دوربین ها خیلی قشنگ بود.

پدر گفت: «یه خورده قافلگیر شدم، نمی دونم باید چی بگم!»

یکی از پسرای شیطون دستشو دور شونش گذاشت و با لبخند گفت: «هرچیزی که فکر می کنید باید به بچه هاتون بگید، یه نصیحت، یه توصیه...»

پدر با لبخند دست پسرشو تو دستش فشرد و گفت: «از اینکه واسمون جشن گرفتین و می خواستین خوشحالمون کنید ازتون ممنونم. ولی بهترین هدیه موفقیت شماست. براتون آرزوی خوشبختی می کنم ولی یه چیزی رو که سال ها تو دلم سنگینی می کنه رو می خوام واستون تعریف کنم. می دونم نباید زیر قولم بزنم، ولی فکر می کنم الان بهترین زمانه. حدود سه سال پیش یه مردی تو همسایگی ما بود که اسمش ابراهیم بود. خیلی مرد خوب و دل زنده ای بود، بهش می گفتم: ابراهیم چرا زن نمی گیری؟ می خندید و می گفت: "من فرشته داشتم از دست دادم آدم می خوام چی کار..." اسم زنش فرشته بود. رابطه خوبی با هم داشتیم. شغلش آزاد بود و درآمد بدی نداشت. یه روز که از مدرسه تازه اومده بودم خونه، دیدم صدام می کنه... گفتم: چی شده آقا ابراهیم؟ گفت: "اگه به بیست نفر هر روز دو ساعتی خصوصی درس بدی چقدر می گیری؟" گفتم: چطور؟ گفت: "حالا بگو" وقتی بهش گفتم رفت. فردا از نو اومد و گفت: "می خوام هر روز دو ساعتی به بچه هام درس بدی، فقط نمی خوم کسی از این ماجرا بویی ببره." گفتم: مگه تو بچه داری؟ خندید و گفت: "هنوز ابراهیم و نشناختی، خب بی خبر زن گرفتم دیگه..."

باز نفهمیدم منظورش چیه، دید مات نگاش می کنم دستموم گرفت و گفت بیا بریم ببینشون. بعد دو ساعت به یه بهزیستی رسیدیم. وقتی مسئول اونجا ما رو تو اتاق برد فقط تونستم بگم، سلام. بیستایی بچه قد و نیم قد یهو به طرفمون حمله کردن. البته به من کاری نداشتن همه از سر کول ابراهیم بالا می رفتن. ابراهیم هم از جیبش کلی خوردنی در آورد و تو دستاشون گذاشت. وقتی داشت منو با بچه ها تنها می ذاشت گفت: "آقا یاسر به بچه هام درس زندگی بده، می خوام تو جامعه سر بلند باشن." گفتم: سعی خودمو می کنم. ولی واقعاً نمی دونستم چی باید بگم، همه داشتن با عشق بهم لبخند می زدن.

روز اول اسماشونو پرسیدم و یه خورده باهاشون بازی کردم. فرداش واسشون قصه گفتم. با اینکه خودم بچه نداشتم ولی بلد بودم چطور باهاشون برخورد کنم. خونه که می اومدم واسه خانومم که تعریف می کردم فکر می کرد بچه دوست دارم. می گفت: "تو که می گی هنوز زوده." بهش می گفتم خب هنوزم می گم. تصمیم گرفتم اونو هم باخودم ببرم. تا ناراحت نشه. دو ساعت شد سه ساعت، بعد چهار ساعت، گاهی منو زنم شام هم با اونا می خوردیم. دیگه زنم نمی گفت بچه می خواد. ابراهیم هر ماه پولمو می آورد دم خونه بهم می داد. خانمم هم بر می داشت واسه اونا اسباب بازی و لباس می خرید. سه سالی گذشت اونقدر که بهشون عادت کرده بودیم که ابراهیم هم حسودیش می شد می گفت: "آقا یاسر گفتم معلمشون بشی نه پدرشون." اما... خیلی سخته بگم، ولی وقتی خبر تصادف ابراهیمو بهم دادن خشکم زد من وقتی رسیدم که...»

یاسر اشکاشو با دستش پاک کرد و ادامه داد: «ببخشید، ابراهیم رو دستم جون داد. خدا رحمتش کنه تمام اموالشو زده بود به نام بچه هاش. واسه اینکه تو روحیه بچه ها تاثیر نذاره زیاد به روی خودم نمی آوردم ولی داشتم خفه می شدم. تصمیم گرفتم تا آخر عمر نو کردی بچه ها شو کنم. به مسئول اونجا گفتم، می خوام سرپرستیشونو قبول کنم. خانومم هم راضی بود. باورتون نمی شه اون حتی پول ده سال بعد تدریسمو هم به حسابم ریخته بود. انگار می دونست می خواد بره... عزیزای من اگه به جایی رسیدید، اگه بزرگ شدید، اگه آقا و خانم شدید، استاد و دکتر و مهندس شدید، می خوام بگم من کاری نکردم این ابراهیم بود که براتون پدری کرد. نمی دونم باید چی بگم و اینو هم می فهمم خیلی سخته و شما هم سختی زیاد کشیدید. ولی اگه می خواین ابراهیم و خوشحال کنید مثل اون باشید...

یا حسین(ع)

 

و اما محرم، ماه سیاهی آسمان و زمین، ماه بی خوابی های شبانه، ماه زجه برای یاران حسین، ماه مظلوم جلوه دادن قهرمان عاشورا، ماه بروز افکار بی خردان که گمان می کنند حسین دنبال آب بود و زینب دنبال اشک ریختن و ابوالفضل هم مشک پر آب داشت. نمی دانم کدام یک از اینها ارزش این را دارد یک ماه تمام سیاه بپوشیم و خیرات کنیم، اشک بریزیم و شب و روز خود را ماتم زده کنیم که یکی تشنه مرد، سر یکی بالای نیزه رفت، دست یکی قطع شد. مگر تابحال این اتفاقها برای کسی نیفتاده است؟

پس چرا برای آنها یک ماه تمام سیاه نمی پوشیم؟

 نزدیکترین عزیزمان هم باشد شاید تا دو سال مراسم بگیریم و اشک بریزیم، پس چرا بعد این همه سال...

وای به حال ما که چقدر کوته می اندیشیم. هر سال می گذرد و ما هنوز نمی دانیم چرا اشک می ریزیم و سیاه می پوشیم. بخدا کسی نمرده است.

سیاه بپوشیم چون این احترام است، اتحاد است، نه نشانه مردن، حسین نمرده است. بلکه هر سال می آید تا ما را زنده کند. تا سر خیلی ها را از زیر خروارها کثافت بیرون بیاورد که ای انسان تو روزی اشرف مخلوقات بودی...

زینب می آید تا بگوید: ای زن تو می توانی با حیای خود چنان باشی که هیچکس به خود اجازه ندهد فکر کند تو زنی، بلکه می توانی با کلام و ابهتت کاری کنی که به جای نگاه شهوت آلود به این بیندیشند که تو کیستی؟ نه چه هستی؟ یا ماهیتت چیست؟ بیاییم اشک بریزیم در محرم بحال آنان که محرم را پارتی می دانند، محل زور آزمایی می دانند، سر بی مخشان را می تراشند و زخمی می کنند، پابرهنه وحشیانه سینه می زنند.

اینها برای چیست؟ چه چیز را می خواهند اثبات کنند؟

شاید می خواهند بگویند ایها الناس کسی مرده است. نه ای انسان، حسین سینه سپر نکرد و قهرمان بازی در نیاورد. از جان و مال و زندگی خود گذشت که تو چرند نگویی، بنشینی بیندیشی، که اینها برای زنده نگه داشتن اسلام بود. برای اینکه تو آزادانه زندگی کنی، و حالا باز ما بیاییم انواع تنقلات را بگیریم و با لباسهای مبتذل برویم به خیابانها و هیئت های عزاداری را تماشا کنیم. باور کنید خیرات را میشود در خفا هم انجام داد، خدا بیناست. سیاه نپوشید قلب کسی را شاد کنید برای حسین...

حسین به همین چند کلمه خلاصه نمی شود باید دیوان ها نوشت. فقط دریچه های قلبمان را باز کنیم شاید حسین بتواند آن را حداقل برای یکماه پاکسازی کند.  

 

 

ساده ساده...

تو را نمی  پرستیدم و تو چه ساده مرا خواندی عشق...

تو را دوست نداشتم و تو چه ساده دوست داشتن را زیر نگاه ریزت به من آموختی.

کاش مهربان بودن را داد نمی زدی...

و من اینگونه، بی تاب نگاهت نمی شدم...

دوست من برگرد که اینجا بی تو پرندها رمق پریدن ندارند.

 یادت هست در شهر ما بودی و من نمی دیدمت؟

و اینک تو را می بینم و شهر چه بی گاانه هست...

دوست من برگرد که هیچکس پاکی نگاه تو را ندارد...

این را تمام پونه های حیاطت می دانند و من در عجبم، تو چرا نمی دانی!!!

 

 

 

 

 

 

 

حس دوست داشتن

حس دوست داشتن

یک هفته ای از ترم سوممون گذشته بود. تو همهمه کلاس زبان در زده شد. دختر خانمی با کلاس و شیک پوش که خیلی متین هم به نظر می رسید وارد شد و روی صندلی جلو نشست. واسه یه لحظه سکوت و بعد...

مسعود: «مجتبی فکر می کنم از دانشجوهای انتقالیه»

به حرفش توجه نکردم تمام حواسم به اون بود. چند روز بعد فهمیدم اسمش مریم و از دانشگاه مهر آستان انتقالی گرفته، ساکن تهرانه، داداش نداره، باباش استاد دانشگاست و اهل این رفیق بازی های زودگذرم نیست. بدجور فکرمو مشغول کرده بود. به مسعودم نمی تونستم بگم اونوقت را به را می گفت:

«استغفرالا...تو و عاشق شدن»

آخه همش بهم می گفت: بی احساس، ولی اینبار فرق می کرد. تو خونه هم نمی تونستم مطرح کنم. چون سه تا داداش بزرگتر از خودم داشتم. تمام زندگیم شده بود مریم. کل هفته رو بخاطر دیدنش تو دانشگاه پرسه می زدم. ولی اون اصلا بهم توجه نمی کرد. تمام سعیمو می کردم به یه بهانه ای باهاش صمیمی شم. بابا، دخترم اینقدر بی احساس، دیگه همه دوستاش فهمیده بودن دوسش دارم.

مسعود: «نمی خوای فرجه بری خونه؟»

مجتبی: «نه بابا، خونه که نمی شه درس خوند...»

درس چیه فقط تو دانشگاه پلاس بودم. چون تو کلاس رفع اشکال تدریس می کرد. داشتم خفه می شدم. شبها که خوابم نمی برد روزها هم تو دانشگاه الاف بودم. آخرش مشروط شدم و اون شد شاگرد دوم کلاس. دوستام تعجب کردن، چون معدل دو ترم قبلم بالای 16 بود. مسعود که درگیر خواستگاری رفتن بود و کمتر میدیدمش، با کس دیگه هم راحت نبودم. ترم جدید شروع شده بود و باید می گفتم، آخه اون چهار ترمه تموم می کرد.

مسعود: «مجتبی تو چرا اینجوری شدی، باشگاه نمیای، درسم که نمی خونی، اگه چیزی شده بگو شاید بتونم کمکت کنم»

مسعود بهترین دوستم بود ولی روم نمی شد. گفتم یه خورده بگذره بعد. مریم خانم آخر سنگینی بود. اهل هیچ برنامه ای هم نبود از خدا خواستم کمکم کنه یجوری بهش بگم، یه بار رفتم ازش جزوه گرفتم و یه شعر عاشقانه توش نوشتم یه بارم یکی خوابوندم تو گوش پسری که بهش متلک گفته بود. آخر ترم بود...

مجتبی: «ببخشید می تونم وقتتون و بگیرم»

مریم: «شرمنده آقای زارع، خیلی عجله دارم، اشکال نداره فردا صحبت کنیم؟»

مجتبی: «اه، باز نشد...»

فردا هم که یه عده دختر ولش نمی کردن. با یه بهانه ای باهاش هم قدم شدم ولی هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که باباش اومد دنبالش. تصمیم گرفتم به مسعود بگم، شب باهاش تماس گرفتم و گفت:

«صبح می رم شهرمون و انشاا.. یکشنبه میام»

مسعود : «حالا موضوع چیه کلک؟»

گفتم: «قضیه عشق و ...»

با خنده گفت: «حالا این عروس خانم خوشبخت کیه؟»

گفتم: «تو بیا مفصله...»

اصرار نکرد منم نگفتم. یخورده خیالم راحت شده بود هفته بعد ساعت چهار بود که تو محوطه دانشگاه منتظر مسعود بودم. یک ساعتی موندم که آقا تشریف آوردن، ولی یه خانم چادری هم باهاش بود، از دور دست تکون داد. فاصله زیاد بود نتونستم بشناسمش، با مسعود اینا رفت و آمد داشتیم خواهراشو دیده بودم اصلا چادری نبودن، وقتی جعبه های شیرینی رو تو دستش دیدم شک نکردم نامزدشه. جلو که اومدن سرم به دوران افتاد، حتی نمی تونسم یه قدم بردارم. چشام یادشون رفته بود پلک بزنن قلبم یخ زده بود. آخه چطور ممکنه، مسعود باهام دست داد و با لبخندی که روی ته ریشهای مردانش داشت گفت:

«گلی که ازش حرف می زدم ایشون هستن...»

تمام الفبای فارسی یادم رفته بود.

مجتبی: «نمی دونم باید چی بگم، آخه مسعود تو...»

مسعود: «مریم جان، مجتبی حق داره آخه حرفی از شما...»

مریم خانم که الان زیر چادر متین تر از قبل بود گفت:

«آقا مجتبی، بجای آقا مسعود من عذر خواهی می کنم، من ازش خواهش کرده بودم»

مسعود دستشو به پشتم زد گفت:

«مجتبی جان ببخشید ما بریم شیرینی ها رو پخش کنیم برمی گردم صحبت می کنیم»

مجتبی: «حالا زیاد مهم نیست»

مسعود: «پس شب میام خونتون، فعلا خداحافظ» هنوز فکر می کردم تو خوابم فقط تونستم بگم:

«اشاا... خوشبخت بشید»

تو...

به نام آنكه وجودم از وجود پروجودش وجود گرفت

براستي چطور زندگي مي كنيم؟

تا به حال اين را از خودمان پرسيده ايم؟

گاهي زندگيمان فقط يك عادت تكراري است يا يك خواب و بيداري اجباري، گاهي راه مي رويم،مي خنديم، مي خوابيم اما نمي دانيم چرا؟

هر روز خود را به زيباترين شكل ممكن تغيير ميدهيم و فقط منتظريم شب فرا رسد و روزي نو چرا؟

با افرادي صحبت مي كنيم انس مي گيريم بي آنكه بدانيم دوستشان داريم يا نه ؟

به كسي دروغ مي گوييم، خيانت مي كنيم، با احساساتش بازي مي كنيم، گاهي هم او را مي كشيم، در صورتي كه او فقط با لبخندهايمان زنده است چرا؟

مگر ما انسانها دل نداريم؟

دوستي مي گفت: دل جايگاه خداست مگر وسعتش اجازه كينه و نفرت را مي دهد... واي بحالمان كه با چيزهاي پوچ جايگاه خدا را تنگ كنيم.

دقت كرده ايد؟؟ گاهي مي گوييم دلمان تنگ است بياييم تا دير نشده بر طرفش كنيم .

عزيزان موفقيت در لبخند است هر وقت روي لبمان لبخند آرامي را حس كرديم آنوقت بگوييم موفق شده ايم. عاشقانه زندگي كنيم اما دقت كنيم ارزش عشقمان را داشته باشد. هميشه عشق را بعد از دوست داشتن تجربه كنيم. عشق را اول متعلق به خدا بعد زميني بدانيم، عشق مقدس است آن را نصيب هر بي سروپايي نكنيم. دوست داشتن را داد نزنيم فقط نگاه كنيم بگذاريم او خود بخواند. عجله نكنيم اگر لايقش باشد مثل زبان مادري از بر مي شود. هر روز محبت را بفروشيم اما نه ارزان تا انسانهاي نادان گماني بد نبرند. هر شب برنامه روزانه را مرور كنيم وقتي چيز بي ارزشي در آن نيافتيم آنوقت خدا را شكر كنيم و با لبخند بخوابيم. با كسي قدم بزنيم كه براي هم قدمي با ما قدم هايش را كوتاه بر مي دارد.اشكهامان را براي كسي بريزيم كه چشمان او هم خيس است.

صداقت داشته باشيم، اين كليد نجات از ميدان رياست.بي ريا زندگي كنيم كه يك آن و يك لحظه همه چيز دگرگون مي شود مانند يك مرگ ناگهاني...

داد نزنيم، كسي كه بخواهد در سكوت هم مي شنود. اگر كسي به ما آرامش مي دهد حتما به او بگوييم. بياييم نترسيم،به عقب بر نگرديم، مقصد نزديك است. اولين نعمت خدا حيات است از آن لذت ببريم .

آزاد باشيم،آزادبينديشيم واجازه ندهيم ديگران برايمان تصميم بگيرند، به قول استاد شريعتي «خدا را شكر كنيم كه راه انديشه را به ما آموخت نه انديشه ها را»

استعدادهايمان را شكوفا كنيم كه ما در مقابل آنها مسئوليم، روزي يك ساعت به عقب برگرديم و با بقيه زمانها فقط آينده را بسازيم كارهايي كه دوست داريم انجام دهيم. به پايان نينديشيم حال را زيبا كنيم آينده زيبا مي شود. ما مسئول تمام افراديم نه فقط خودمان پس در هر كاري كه حضورمان لازم است استخاره نكنيم و فقط گامهايمان را محكم برداريم. حال بیندیشیم ببینیم به کجا می رویم؟

از زندگی چه می خواهیم؟

اصلا چرا زنده ایم؟

نه این زندگی نیست، ما فکر می کنیم، خودمان بگوییم چه مسئولیتی داریم، به دغدغه هایمان فکر کرده ایم؟ اصلا دغدغه ای داریم؟

به خودت فکر کن، می توانی خودت را دوست داشته باشی؟ یا کسی را دوست داری؟اصلا دوست داشتنی هستی؟ چرا ساکتی؟ آری..ساکت باش و فکر کن.

هنوز گنگی، با خود کلنجار می روی، از کار و درس و بقول خودت زندگی افتاده ای... نمی دانی چه درست است و باید چه راهی را بروی...

چرا رودربایستی...چرا دروغ و چرا انحراف...درست قدم بردار، کفشهایت از بس کج و معوج راه می روی کج شده اند...

درگیر نشو رفیق...هنوز می توان زیر این آسمان به درخت تکیه داد و نفس کشید. یا سوت زنان در وسط خیابان راه بروی یا با دوستت پشت نیمکتی در پارک بستنی بخوری، زندگی ساده هست باید باور کنیم. بقول شاعر «زندگی مثل شستن ظرفهاست» حواست نباشد از دستت سر می خورد و می شکند. زیاد هم درگیرش شوی، بی زارش می شوی.

پس رفیق عادی باش. حرص هم نخور...

عاشقان عیدتان مبارک

مثل اینکه نتونستم درست حرف بزنم

اه داد نزنی یا...

تا حالا شده بخوای داد بزنی ولی نتونی. خیلی بده، آدم تو این دنیای به این بزرگی نتونه داد بزنه، یعنی اصلا جایی واسه داد زدن نداشته باشه. حالا گیرم که داد بزنی، یا باید به یه عده جواب پس بدی که چه مرگته، یا ازت فرار می کنن و می گن طرف دیونه است، یا که واست دعا می کنن عاقل شی. شاید بگید چرا باید داد بزنه حالا ؟! باور کنید گاهی لازمه ، دیروز داشتم به این موضوع فکر می کردم که چرا ما آدما اینجوریم گاهی اونقدر سرمون شلوغ می  شه که واسه خدا هم وقت نداریم گاهی هم اونقدر تنها می شیم و احساس تنهایی می کنیم که اگه خدا نباشه باور کنید خودکشی کنیم بهتره. یه دوستی می گفت: تا حالا کفشاتو دیدی ؟ دو تا عاشق، دو تا همراه که بی هم میمیرن، با هم خاکی می شن، بدون هم زیر بارون نمیرن، کاش آدما از کفشاشون یاد بگیرن. این دوست ماهم دلش خونه. کفشو که خودش می سازه اونوقت ازش یاد بگیره؟ بیخیال دوست ما هم دوست داشت یه چیزی گفته باشه.

بنام او...

هر روز بخاطر داشته باشید که افکار تابع محدودیتهای زمانی و یا روابط علت معلولی (قانون علیت) و یا آغاز و پایان و سایر قوانین حاکم بر جهان مادی نیستید. به عبارت دیگر در قلمر کیهانی افکار و اندیشه ها حد و مرز وجود ندارد. در سایه آگاهی شما می توانید در این قلمرو با هر کس ملاقات نمایید و هر گونه رابطه ای را می توانید برقرار کنید و شما می توانید این روابط را به سوی خود بخوانید. با به یاد داشتن این حقیقت که هر کس در زندگی شما یک موجود الاهی و آفریده پروردگار است که دارای روانی هوشمند در پس جسم خاکی خود می باشد، افرادی که مورد عشق شما هستند همه همانند شما در داشتن جسم خاکی مشترکند و به خداوند پیوند دارند و روح کامل و متعالی خداوند در همه جسمها نفوز دارد و از طریق این روح متعالی می توانید به آنها مربوط شوید و قلب خود را به قلب آنها از طریق این نور الهی و از درون این جسم خاکی پیوند دهید و خواهید دید که کیفیت رابطه شما با دیگران با این روش بهبود می یابد و به همین نحو می توانید با افراد ناشناس نیز مربوط و دوست شوید و همه افراد را اجزای این نیروی اسرارآمیز، خارق العاده و شگفت انگیز بدانید که در هر یک از ما نهفته است و به افراد به عنوان آفریدگان دستگاه الهی و بندگان خدا بنگرید و با این روحیه با آنها برخورد کنید.                                                                                 

پایان            

سلام دوستان عزیز...

میدونم خیلی دیر اومدم ولی چکنم خودتون قضاوت کنید تو این اوضاع نابسامان امتحانات مگه میشه کارای دیگه هم انجام داد. بگذریم امیدوارم سالم و با نشاط باشید راستی حضور دوباره آقای احمدی نژاد و بهتون تبریک می گم مثل اینکه دارن صدام می کنن بچه ها

« کیمیا »

                باز مهر آستان بانی خیر شد!...

مثل همیشه خواب موندم و دیر رسیدم سر کلاس، استادم طبق معمول رام نداد. رفتم تو حیاط دستامو کردم تو جیبامو شروع کردم به قدم زدن، دو سه نفر دیگه هم اطراف پرسه می زدن. یهو صدای گریه ای توجمو جلب کرد. وقتی تیز شدم دیدم دختر خانومی کنج حیاط داره گریه می کنه کسی هم کنارش نبود، حس کنجکاوی! قلقلکم داد. جلو رفتم، اولش ترسیدم و تردید کردم که برم یا نه، بی خیال مقابلش ایستادم. دستاشو جلوی صورتش گرفته بود « ببخشید مشکلی ... » کمی خودشو جمع و جور کرد ولی جوابی نداد. گفتم الانه که بگه به تو ربطی نداره. پیش دستی کردم و گفتم : قصد فضولی نداشتم فقط ...  با عصبانیت گفت : حقم نبود. « ببخشید چه حقی.!؟ » آخه من با چه رویی به بابام بگم معدل 16 آوردم! نتونستم جلوی خندمو بگیرم گفتم بابا بی خیال، پس من باید چیکار کنم که با هزار بدبختی مشروط ...

خدارو شکر خانم لبخند زد. به حسام که گفتم زد زیر خنده و گفت : « الان کلی امیدوار شد» بعد از اون ماجرا چندین بار دیگه دیدمش و باهاش ... . مدام با خودم می گفتم : عشق و بی خیال درس و ... اما باور کنید نمی شد. یه بارم تو ساندویچی افتادم تو جو و دوستاشم مهمون کردم.

وقتی رفتن از پسری که کنارم بود و باهاشون وارد شده بود پرسیدم : شما اون دختر سمت چپی رو می شناسید : « خانم نادری رو می گید، همکلاسیمه چطور مگه» «چیزی نیست، اشتباه گرفتم»

غروب که دیدمش باز جو گرفت و پیشنهاد و ازین حرفا ...

واسه شام حسامو به خونه دانشجویی ذعوت کردم. حسام : « اسمش به نظر آشناست، الهام نادری، ولی نمی دونم کجا شنیدم، حالا چرا اون، فقط واسه اینکه چند بار باهاش صحبت کردی» محمد: «نه نه اصلا، به نظر من اون با همه دخترای دانشگاه فرق می کنه ... تو رو خدا کمکم کن دارم دیوونه می شم، اگه بگه نه» حسام : « فقط نشونم بده سه سوته ردیفه ... ولی محمد خودمونیما چرا باید دختر مردمو بدبخت کنم » بلند شدم و با کفگیر افتادم ...

حسام که رفت خیالم راحت شد که همه چیز درست می شه آخه اون خبره این کاره، تو این ترم 5 نفرو سر و سامون داده بود. فردا با هزار امید روونه دانشگاه شدم. سر خیابون خشکم زد. نامردی رو به وضوح دیدم. حسامو دیدم که دست دختره رو گرفته بود ...

رنگم پرید، از عصبانیت داشتم خفه می شدم. من که بهش گفته بودم دوسش ...

تو عمرمون یه بار خیر سرمون عاشق شدیما بازم گفتم « بی خیال، شاید حکمتی داره و خدا ... بخاطر حسام همه چیزو فراموش کردم، گفتم شاید نمی خواست ناراحت ... وارد دانشگاه شدم. بعد کلاس حسام با لبخند وارد شد و کنارم نشست و گفت :« خب آقای عاشق نمی خوای معشوقتو بهم نشون بدی » خیلی دلم می خواست یه مشت می خوابوندم پای چشمش ولی به صندلی تکیه دادم و گفتم : « بی خیال بابا فعلا خوابم میاد » حسام : « برو بابا، ما رو باش که فکر می کردم آدم شدی و می خوای ... »

محمد : « حسام ازت ممنونم که رفاقتو در حقم کامل کردی » حسام شونه بالا انداخت و رفت.

دوباره تو حیاط پرسه زدم. صدایی از پشت : « آقای راد » برگشتم بازم قلبم شروع کرد به دویدن « بفرمایید، امری بود؟ » با کمی مکث از بابت ساندویچا تشکر کرد و رفت اما انگار چیز دیگه ای می خواست بگه. تو دلم گفتم ... شب دیدم یکی داره درو از پاشنه در میاره وقتی درو باز کردم حسام کشیده ای محکم تو گوشم خوابوند و گفت : « بی مرام این بود رسمش که، خواهر مارو عاشق خودت کنی و بعد بی خیال ... » همینطور که داشتم صورت قرمز شدمو لمس می کردم گفتم « چرا چرت و پرت می گی حسام » چند دقیقه بهد فهمیدم که هنوز دست چپ و راستمو نمی شناسم و کیمیا خانم، خواهر حسام شد تمام زندگیم. دوباره گفتم خداجون بی خیال دنیا، بازم حکمت خودت.

                                                                                                                              پایان

دعای مدیر مسؤل برای اعضاء نشریه

 

خداوندا!  تو می دانی در این اعضاء مدیرمسؤل بودن و ماندن چه دشوار است.

چه زجری می کشد آنکس مدیر مسؤل است و از احساس سرشار است.

 

خداوندا! این امورفرهنگی را که جایگاه سکونت اعضاء نشریه و مکان رفت و آمد دانشجویان جورواجور است از شر اشخاص شرور در امان بدار.

خداوندا! از من در گذر که کار نشریه را کنار خواهم گذاشت، که خود به همه چیز دانایی، اگر بار دیگر به اصرار اعضاء به این کار روی آوردم تو نیز مرا یاری کن که این رسالتی ست بسیار دشوار.

خداوندا! به سردبیران ما در سایه کرم خود جایگاهی بالا ارزانی دار و از نعمت های معنوی سیراب کن.

و به آنان بیاموز که هیچ جایگاهی در بین اعضاء بالاتر از سردبیری نیست. و اگر در این جایگاه کوتاهی کردنند به رحمانیت خود از آنان درنگذر.

خداوندا! به اعضاء نشریه همفکری و پشتکار، به سردبیران ما بیداری و تعهد و به طراحان ما تخیل بالا، به اعضاء تحریریه قدرت درک علوم مختلف، به منتقدان ما حقیقت و به رقبای ما صبر، و به دانشجویان ما فرهنگ بالا، عنایت فرما تا ما را در این امر یاری کنند.

خداوندا! نشریه هم مانند همه حادثه ها خواهد گذشت پس به این اعضاء

 بیاموز که با آرامش، صمیمیت و صداقت می توان آن را خاطره انگیز ساخت و ماندگار...     

 

« در زندگی همواره فرصت هایی است برای آنان که می دانند چه می خواهند و می دانند چه می توانند و می دانند چه می دانند »

ممکنه دیرشه...

 

اولین بار عکسشو تو آب برکه پارک کنار خونمون دیدم. اون روز کلی به خودم رسیده بودم نمی خواستم نگاش کنم ولی دلم تاب نیاورد و برگشتم. قیافش بد نبود، ببخشید! می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ تو دلم گفتم:« این دیگه کیه یهو سر و کلش پیدا شد». «شما»؟ اسمشو گفتو...

ازش خوشم نیومد ولی ...

خیلی مغرور و وراج بنظر می رسید. بعد از چند بار دیدار پی در پی فهمیدم که همسایه دیوار به دیوار مونه، هر روز کارش این شده بود که میومد پشت دیوار خونمون می نشست و آواز می خوند. از رو که نمی رفت تو چشام زل می زد  و می گفت:« یا بله رو می دی یا اون قدر اینجا می شینم و می خونم که همه همسایه ها صداشون درآد».

تو پارکم که می رفتم می یومد و می گفت:«من بخاطر تو میام  اگه تو نباشی عمراَ پامواینجا بزارم » تو دلم بهش می خندیدم و می گفتم:«همتون عین همید». یه خورده باهاش حرف که زدم دیدم زیاد پسرخاله می شه با اینکه روبروم می نشست و با حرفا و نگاههای زیر چشمیش، می خواست منو عاشق کنه، ولی اصلاََ برام مهم نبود چون این رفتارها رو از خیلی ها دیده بودم که همش دروغی بیش نبود. و مطمئن بودم اینم یکی از اون جونوراست. بالاخره با حرفا و نگاه ها، مخصوصاً آوازهای پشت دیوار خونمون تو دلم نشست. یه روز که صداشو نمی شنیدم خوابم نمی برد و تا صبح بیدار می موندم و به اون فکر می کردم، ولی بروش نمی     آوردم.

آخه می ترسیدم تنهام بزاره، یک هفته بعد طبق معمول منتظر موندم بیاد پشت دیوار و بخونه، وقتی نیومد تا خود صبح بیدار موندم و فکر کردم...

گفتم:« حتماً مشکلی واسش پیش اومده» فرداش هم که نیومد نگران شدم. وقتی شب سوم هم پیداش نشد اول نشستم تا خود صبح گریه کردم و بعد صبح زود تصمیم گرفتم همه جا رو دنبالش بگردم، نمی دونستم چکار کنم، با خودم گفتم:«می دونستم اینم مثل بقیه است. من چقدر ساده بودم که گول حرفاشو خوردم.ولی این حرفا فایده ای نداشت دیگه خودم نبودم حس عجیبی داشتم. انگار فقط اون تنها امید زندگیم بود. تصمیم گرفتم پیداش کنم. حتی اگه اون دوسم نداشته باشه. از همه آشنا ها پرسیدم گفتم باید هر طور شده برم اونور دیوار ببینم چه خبره ولی نمی تونستم دیوار خیلی بلند بود وقتی چشمم به نردبان افتاد. اشک شوق ریختم ازش رفتم بالا ، ولی نتونستم اونورش بپرم، از پشت شیشه پنجره داشت نگاه می کرد ولی هیچ عکس العملی نشون نمی داد.

براش خندیدم، دست تکون دادم، اما فقط نگام می کرد. بارون داشت می بارید مجبور شدم بیام پایین فردا باز رفتم، بازاونجا بود از دور انگار چشماش می خواست باهام حرف بزنه با خودم گفتم:«هر طور شده باید خودمو بهش برسونم ولی چطوری...»

منتظر موندم تا همه خونه رو ترک کنن و فقط اون باشه. وارد خونه شدم در اتاق باز بود قلبم داشت از جاش در میومد آروم جلو رفتم پشتش بهم بود باز داشت بیرون و نگاه می کرد با ترس کنارش رفتم ولی اون برنگشت، نگام نکرد، حتی برام نخوند خواستم لمسش کنم اما نتونستم تازه به یاد نوید پسر همسایه که داشت واسه کنکور می خوند افتادم، که به دوستش می گفت:«من آخرش این وراج مزاحمو تو شیشه خفش می کنم»  آره اون...

منم اونقدر اونجا موندم و خوندم تا نوید منم تو شیشه کرد. تازه کلی ذوق زده شده بود که قورباغه هاش دو تا شدن ولی من با اینکه کنارش بودم این پشیمونی واسم موند که چرا بهش نگفتم ...

 

فاطیما احمدپور